این چند وقت که گذشت....
روزهای سختی در حال عبوره.... داداشم شب عاشورا ماشینش چپ کرد و ملللق زد و از ناحیه گردن دچار عارضه آسیب نخاعی شده.... و از همون مهره ی گردن به پایین کلا بی حس.... در اوج ناباوری یکی از عزیزززترین شخصیتهای زندگیت میافته روی یه تخت... و حتی برای خوردن یه لقمه غذا و یه قلپ آب باید صدا بزنه.... فلانی... بیا آب بده ... لقمه رو بزار دهنم... لقمه بزرگه ... کوچیکه... پرنیا: خیلی خانوم...بزرگ.. چلچل حرف میزنه کامل و شیرین.... لجباز!! جیغ جیغو!! پویا: کلاس دومی... آقا... کمک میکنه.... مشق مینویسه.. شنا میره.... از وجود ابجی شکایت میکنه گاهی که دیگه خیلی کلافه میشه! گاهی هم کوتاه میاد و میبوسه و ب...
نویسنده :
مامانی
8:53